مامانجون، یک هفته است که میخواهم برایت بنویسم و فرصت نمیشود. هفت روز گذشت از سالگرد فوت تو و من نمیدانم این دقیقاً چندمین سالگردی بود که دیگر صدایت را نشنیدهام. حالا تو سالهاست که آرام و باوقار خفتهای، یک جایی در یکی از قطعات باغ رضوان. یک گوشه نزدیک قبر مادر هوشنگ گلشیری. میدانی چرا هیچوقت نیامدم سر مزارت؟ میدانی چرا اصلاً یادم رفته و نمیخواهم بدانم چند سال است که در میان ما نیستی؟ برای اینکه من هرگز مردنت را باور نکردم.
هفته پیش که برای سالگردت همه فامیل جمع شده بودند خانه حجآقا، من یواشکی رفتم توی آن اتاق عقبی. همانجا که خرت و پرتهایت را جمع کرده بودی و من در دنیای بچگی با آنها عالمی داشتم. همانجا که تخت فنریات را گذاشته بودی و ما در تمام سالهای کودکی با نوهها میرفتیم روی آن ورجه وورجه میکردیم. رفتم آنجا آرام در کمد فلزیات را باز کردم و دیدم هنوز لباسهایت توی کمد مرتب کنار هم چیده شدهاند. حتماً بچههایت هم هنوز باور نکردهاند که تو دیگر رفتهای پیش دایی رسول و گرنه تا الان لباسهایت را در راه خدا داده بودند به مسکینی یا مستحقی. میدانستی لباسهایت هنوز بوی تو را میدهند؟ بوی همان آغوش گرمی که از پس شیطنتهای بچگی، از ترس کتک خوردن از پدر و مادر میخزیدیم آنجا و چقدر گرم بود و امن آن آغوش و مطمئن بودیم که لای چادر تو همان مأمنی است که هر شیطنتی بخشیده میشود و از یاد میرود.
وقتی تو رفتی همه گفتند: «با عزت رفت!»، «راحت شد!»، اما من هیچوقت یادم نمیرود که شبها چطور سینهات خس خس میکرد و آن اسپریهای لعنتی آسم هم از شدت زجری که تا دم اذان صبح میکشیدی نمیکاست و قلب نازنینت که سالها بود آریتمی داشت یک روز وسط چله زمستان، همان روز ابری که من یک کوزه گل سیکلمه خریده بودم تا بروم دیدن دوستم و مادرم داشت لباسهایت را میشست، از حرکت باز ایستاد. هرگز یادم نمیرود وقتی که در خانهات را باز کردم، دایی جعفر همانطور که نگاهش را از من دزدید همین یک جمله را گفت: «مامانجونه هم رفت...». آن لحظه انگار همه دنیا روی سر من خراب شد. نفهمیدم چطور خودم را رساندم بالای نعش نحیف و نجیبت که رو به قبله خوابانده بودند و فاطی که ناباورانه به پرستار اورژانس التماس میکرد به تو شوک الکتریکی بدهند و محمدِ سادات که یک گوشه برای خودش هق هق میکرد.
راستی یادت هست که به من یاد دادی چطور با شیشه دوا گلی چراغ الکلی بسازم؟ آن دفعه که برای درس حرفه و فن برایم ماستبندی کردی را یادت میآید؟ به خاطر میآوری که چه شبها که میآمدم آن طرف تا تو و حجآقا تنها نباشید و مینشستی برایم داستانها میگفتی از کشف حجاب دوره رضاشاه گرفته تا احوال تک تک «نوابار حج ممدعلی» و تهش هم جملهات را با این تکیه کلام همیشگی میبستی که: «اینم مالی این»؟ خاطرت هست یک شب برایت از نظریه تکامل داروین گفتم و تو به جای «استغفرالله» و «برو عاقل شو پسره» پرسیدی که «پس آن میمونها خودشان از کجا آمدهاند؟» و یا آن شبها که با نوابار میآمدیم خراب میشدیم سرت و مینشستیم به پاسوربازی و محمدِ مهری «چراغ پیتزا» را روشن میکرد و تو حجآقا را سرکیسه میکردی که پول پیتزا را بدهد؟ میدانی چند سال است که «حج ممدعلی» آلزایمر گرفته و دیگر کسی چراغ پیتزا را روشن نکرده است؟
راستش را بخواهی من هیچوقت باور نکردم که تو نیستی. من در همه این سالها با فرض بودنت زندگی کردهام. هربار که عکست را روی طاقچه میبینم که زل زدهای به من و با آن نگاه مهربانت قطره قطره محبت میریزی توی وجودم، نرمی گونهات را زیر لبانم حس میکنم و گرمی لبهای قشنگت که غنچه شدنشان را زودتر از رسیدن گونهام به صورت تو میدیدم، حس میکنم و بوی عطر تنت را که مثل بوی گلهای درخت یاس وسط حیاط خانه خیابان جامی همیشه برایم خواستنی بود، حس میکنم. من در همه این سالها با فرض بودنت زندگی کردهام، حتی آن روزی که مهدی صورتت را از کفن درآورد و گذاشت روی خاک سرد قبر و انگار یک تکه از بدنم را کنده بودند و داشتند جلوی چشمانم روی آن خاک میریختند...
آره مامانجونه! من همه این سالها را با فرض بودنت زندگی کردهام و «حالا ما آزادیم و میدانم که روزی دوباره تو را خواهم دید. اما حالا نه. هنوز نه...».۱
پینوشتها:
۱- دیالوگ پایانی فیلم گلادیاتور.
زمستان ۹۴، به دلایل مگو، پریشانحالتر از آن بودم که بتوانم اعتیاد به پیادهرویهای تنها و طولانی مدت را کنار بگذارم و آنچه را بریده بریده در ذهنم نقش میبست، و در تلاقی گرفتاریها و روزمرگیهایم، مثل کف بیرمق روی موج، سریع به بوته فراموشی سپرده میشد، بر روی کاغذ بیاورم... »ادامه
کسی که اهل فیلم و سینما باشد، احتمالاً با فیلم «رستگاری در شاوشنک» ساخته «فرانک دارابونت» و رتبه اول آن در بین برترین فیلمهای تاریخ سینما به انتخاب کاربران IMDB آشناست... »ادامه
سراجالانساب کیا احمد گیلانی با وجود آنکه موضوعی مرتبط با علم انساب دارد و با هدف تبارشناسی خاندانهای پراکنده سادات در سرزمینهای اسلامی نگاشته شده... »ادامه
بودجه معارف شرمانگیز است و قسمت بزرگ آن برای مدارس عالیه و متوسطه تهران صرف میشود و یا برای ادارات وزارتی یعنی «میز و صندلی». برای معارف تمام ایران به استثنای تهران صد و هفتاد هزار تومان یعنی کمتر از یک صدم بودجه مملکتی صرف میشود... »ادامه
سرچشمه فکری را که به نام خیام شهرت یافته و شعرای دیگری منجمله حافظ نیز بدان توجه خاص داشتهاند، باید در شاهنامه جست، و بسیار طبیعی است که چنین باشد... »ادامه