مرثیهای برای حسن جوهرچی
جمعهای که گذشت، به یاد آن روزها که اولین تجربه شغلیام را در شرکتی در همین حوالی آغاز کردم، در کوچه پسکوچههای سنگفرش شده جلفا قدم میزدم. باد سرد بهمن به صورتم میخورد و ناخودآگاه با خودم این ترانه فرهاد مهراد را زمزمه میکردم:
... وقتی که بچه بودم
آب و زمین و هوا بیشتر بود
و جیرجیرک شبها
در خاموشی ماه آواز میخواند...
همینطور که شعر در ذهنم تداعی میشد عبارات بیقافیه و ناموزونی از خودم سرهمبندی میکردم:
آن روزها وقتی که من بچه بودم
درخت سرو بیشتر بود و لباسفروشی کمتر!
آن روزها وقتی که من بچه بودم
جنس شلوار جین مرغوبتر بود و ملت کمتر شلوار پاره میپوشیدند
در همین حال و هوا بودم که به کافه جازوه رسیدم. جایی که آن روزها، پس از فراغت از کار، با دوستم کامران میآمدیم و کمی استراحت میکردیم. او تا میتوانست سیگار را با سیگار روشن میکرد و من قهوه موکای همیشگیام را سفارش میدادم. نمیدانم چندوقت بود آنجا نرفته بودم؟ شاید ده سال، شاید هم کمتر.
در را باز کردم. تنها مشتری خودم بودم. فضا همان بود. در و دیوار قهوهای سوخته و نور زردرنگ بسیار ملایمی که اگر ساعت ۳ بعدازظهر هم آنجا باشی حس ۸ شب را به تو میدهد. میز و صندلیها هم همان بودند و یا اگر در این سالها عوض شده بود لنگه همانها را جایگزین کرده بودند. تنها چیزی که ظاهراً تغییر کرده بود قهوهچی بود. نشستم و بدون اینکه برای انتخاب درنگ کنم موکا سفارش دادم. قهوهچی مشغول آماده کردن قهوه من شد و من مشغول پیگیری اخبار روزانه. کانال دویچهوله فارسی را باز کردم. آب به دهنم خشک شد:
«حسن جوهرچی درگذشت!»
دیگر هیچ خبری را دنبال نکردم. موبایلم را گذاشتم توی جیبم. قهوهاش طعم زهرمار میداد و یا اگر هم نمیداد به کام من تلخ بود. خیلی تلخ. پیاده آمدم تا پل آذر و در طول مسیر دوباره به سالهای بچهگیام فکر کردم. به اینکه چه چیزهایی عوض شده است.
آن روزها وقتی که من بچه بودم زایندهرود کمتر خشک میشد و در حوالیاش گلهای بنفشه بیشتر بود تا پوکه سیگار. آن روزها وقتی که من بچه بودم سینما قدس شلوغتر بود، مردم برای کلاهقرمزی و پسرخاله صف میبستند و مرد عنکبوتی قهرمان بچهها نبود. آن روزها که من بچه بودم، کتابفروشی بیشتر از فستفود میصرفید و مردم کاست علیرضا افتخاری را بیشتر میخریدند تا آلبومهای پینک فلوید.
آن روزها، برای ملتی که تازه داشت زخمهای ناسور ۸ سال خون و آتش را التیام میداد، «عشق»، عشق زمینی انسان به انسان، مفهومی گناهآلود بود. تا آنکه «در پناه تو»ی حمید لبخنده شروع شد و دانشجوها از مسئول حراست پرسیدند: «اِ اگه اینطوره این که خودش برادر شهیده چطور عاشق دختر همکلاسیش شده؟!». پسربچههای کله تراشیدهای که سر صف با از جلو نظام «یا مهدی ادرکنی عجل علی ظهورک» میگفتند و با خبردار «یا حسین» جواب میدادند، چند دقیقه بعد توی کلاس پچپچشان شروع میشد که عاقبت مریم زن رامین میشود یا محمد؟... و چه مادرهایی که نگران بودند چشم و گوش دخترشان با دیدن این سریال باز نشود!
آری، آن روزها این عشق معصیتزا و احتمالاً خباثتبار که بین یک جفت نر و ماده اتفاق میافتاد و سر سفره عقد با یک «بله» قانونی میشد، الزاماً باید به توالد نسل میانجامید وگرنه یا یک طرف زغالش تر بود یا آن طرف اجاقش کور! و برای همین بود که «گلناز»، آن دخترک یتیم و زیبای شمالی، باید آتشبیار این معرکه میشد.
محمد منصوری، نماد نسلی بود که نجابت، معصومیت و ایثار را توأمان داشت. نسلی که پورشه و مازراتی نداشت اما با فیات آبی رنگ سادهاش در دلها مینشست. بیتلز گوش نمیداد اما با خودش غزلهای حافظ را زمزمه میکرد:
حافظ نگشتی، شیدای گیتی
گر میشنیدی پند ادیبان
به راستی چه کسی را میتوان تصور کرد بهتر از حسن جوهرچی برای آن نقش؟ و حقیقتاً آنقدر خوب بازی کرد و واقعی بود و به دل نشست که «در پناه تو» مابقی زندگی هنریاش را برای همیشه تحت الشعاع قرارداد.
حسن جوهرچی رفت. نجیب، معصوم و آرام...
او رفت و یک تکه از خاطرات ما را با خود برد تا یادمان باشد آن روزها وقتی که ما بچه بودیم ریخت و قیافه ابناء بشر در این سرزمین بیشتر شبیه حسن جوهرچی بود و کمتر شبیه جانی دپ!
ارسال نظر
درباره ارسال نظر
←
لطفاً متن نظرتان را با الفبای لاتین وارد نکنید، چنانچه صفحه کلید فارسی ندارید از
بهنویس
استفاده نمایید.
← برای نگارش از فارسی معیار استفاده کنید، به کارگیری زبان محاورهای در نوشتار علاوه بر کاستن ارزش ادبی و تاثیر کلام شما، موجب آشفتگی نثر فارسی میگردد.
← نشانی ایمیل شما در سایت منتشر نمیشود و تنها راه ارتباطی نویسنده با شماست.
← برای نگارش از فارسی معیار استفاده کنید، به کارگیری زبان محاورهای در نوشتار علاوه بر کاستن ارزش ادبی و تاثیر کلام شما، موجب آشفتگی نثر فارسی میگردد.
← نشانی ایمیل شما در سایت منتشر نمیشود و تنها راه ارتباطی نویسنده با شماست.
نظر شما
روح آقای بازیگر قرین رحمت الهی... یک عرض تسلیت هم برای ثریا قاسمی